تری رابینسون، یک کارآفرین آمریکایی بود که موفق شد از تبلیغات رادیویی، میلیونها دلار درامد کسب کند. پس از مرگ او، اطرافیانش متوجه شدند که رابینسون قسمت هنگفتی از داراییاش را به فردی به نام جیمی استاک بخشیده است؛ فردی که او را در یک سرمایهگذاری بزرگ، شامل مقادیر زیادی از شمشهای طلا، سهیم کرده بود. گفته میشد که این طلاها در غارهایی در فلیپین مخفی شدهاند.
جیمی استاک، صراحتاً اعلام کرد که همهی دارایی به ارث رسیده را به صورت نقد و یک جا میخواهد؛ زیرا او، برای پرداخت دستمزد کارگران و نگهبانان، به پول احتیاج دارد و پس از پرداخت، کلیهی طلاها مال آنها خواهد شد و میتوانند آن را میان خودشان تقسیم کنند. به این شکل، رابینسون در چند نوبت، طی چندین سال، هزینهها را پرداخت کرد.
دختر او، مگی رابینسون، داستان این واقعه را در طی یک قسمت دو جانبه در پادکست رادیو نیویورکر، بر اساس تماسهای ضبط شده بین این دو مرد، روایت میکند. که در آن، مگی، در مواجهه با این سوال اساسی از پاسخ میماند که: چطور فردی فوقالعاده هوشمند و موفق در دنیای بیزینس، در دام اینچنین کلاهبرداری آشکاری میافتد؟
ماریا کنیکووا، نویسندهی روانشناس، در این پادکست اشاره میکند که شخصیتهای کارآفرین، بیشتر مستعد کلاهبرداری و مورد سوءاستفاده قرارگرفتن هستند. آنها شجاعت بالایی برای ریسککردن دارند و به تصمیمهای خود، بیشتر از هر فرد دیگری اطمینان می کنند. همچنین میدانند که احتیاط بیشازحد، میتواند مهلک باشد! این خصوصیات، همانطور که سبب شد طرز فکر رابینسون را موفقیتآمیز بدانیم، سبب رد آن نیز شد. اگر او، کمی دیرباورتر و محتاطتر بود، هرگز نه به آن ثروت وصف ناشدنی میرسید و نه صدها هزار دلار را در پی باور کردن داستانهای ساختگی مردی راجع به شمشهای طلا از دست میداد؛ و در دام کلاهبرداری میافتاد.
به نظر میرسد حماقت، رانندهی بسیاری از حوادث غیرقابل جبران تاریخ است؛ یکی از احتمالات این است که ما در تعریفمان از حماقت، دچار اشتباه میشویم. دیوید کاین وبلاگ نویس معروف مینویسد: ” تاریخ بشر، اغلب به عنوان نبردی باشکوه میان احمقها و دیگران به تصویر کشیده شدهاست.” هر کدام از ما، در صفحهی زندگی خود، خطوط تیره و روشنی از هوشمندی و حماقت داریم؛ از روابط شخصیمان گرفته، تا جهتگیریهای سیاسی و انتخابهای شغلی و مالی! اما چگونه مرز میان این دو در قلب انسان تعریف میشود؟ همان طور که الکساندر سولژنیتسین در این باره مینویسد: هر یک از ما هر روز این فرصت را داریم که روی خط خیر و یا شر راه برویم. هم چون یک بازیکن حرفهای شطرنج که میتواند پوزیشنهای امکانپذیر خود را تا عمق 5 یا 6 حرکت تجسم کند و بر اساس آنها، موقعیتسنجی کند و بهترین تصمیم را بگیرد؛ اما نمیتواند مهرهی خود را از صفحهی شطرنج بیرون ببرد تا زمانی که شرایط بازی ایجاب کند.
داستان تری رابینسون، یک پیچ و تاب دیگر را نیز اضافه میکند؛ که اگر خصلتی باعث شود شما در زمینهای با استعداد و هوشمند ظاهر شوید، همان خصلت از دیگر سو، موجب ضعفتان در زمینهای دیگر میشود. شاید منطقی باشد که حماقت را رابطهای میان خصلتها و موقعیتها در نظر بگیریم. بدین معنی که هر یک از ما با توجه به شرایط، ممکن است لغزش کنیم و اشتباه مرگباری را پدید آوریم. در این صورت، این گفتهی برترند راسل را نمیتوان کاملا صحیح پنداشت که ” مسئله این است که در دنیای مدرن امروز، احمقها سرشار از اطمینان اند در حالی که هوشمندها پر از تردیدند!” در واقع، وابسته به شرایط، همهی ما میتوانیم هوشمند یا احمق ظاهر شویم و زمانهایی ما در اوج حماقت قرار گرفتهایم؛ که حتی متوجه اشتباهمان نشدهایم.
ماریا کنیکواوا در کتاب سال 2016 خود، به نام ” اعتماد به نفسِ بازی” نشان میدهد که چگونه هنرمندان کلاهبردار، از نقاط ضعف روانی انسانها بهره میبرند. از جملهی آن، میتوان به بیمیلی عمیق ما برای مقابله با دروغ بودن ماجرایی که به آن امیدواریم و یا بر روی آن سرمایهگذاری کردهایم؛ اشاره کرد.