مسافر زمان؛ نویسنده: S.M BOWES
آن چه که در قسمت قبل رخ داد …
بخوانید:
من را به اتاقی بردند و بر روی صندلی نشاندنم. چند مرد به سراغ من آمدند و از یک دکتر دستور می گرفتند. بعد از کمی صحبت قرار شد من را ریست کنند!!! مردی قوی هیکل وارد اتاق شد و کلاهی فلزی در دست داشت، در همین حین به یاد فیلم های علمی تخیلی دوران کودکی ام افتاده بودم. مرد به من نزدیک و نزدیک تر شد …
فریاد میزدم رهایم کنید من آن چیزی که فکر میکنید نیستم و ناگهان در اتاق باز شد، چندین مأمور شخصی شبیه به من (از لحاظ پوشش) را با خود آوردند و روبروی من قرارش دادند. در چشمان مرد هیچ احساس و روحی را نمیتوانستم بیابم. ناگهان همه چیز آرامتر شد و آن مرد کلاه به دست با لبخند تلخی کمی آن طرف تر ایستاده بود. یکدفعه مردی که شبیه من بود با لحنی که برایم آشنا بود و گویی در رؤیا یکبار با او دیدار کردهام گفت: سلام دوست من، میبینی؟ این پایان همهی ماست.
این بار با صدایی بلندتر فریاد زدم: این جا چه خبر است؟؟؟ من در زمان سفر کردهام و به این جا آمدهام. این مرد عجیب و غریب کیست که روبروی من نسسته؟؟؟
یکی از ماموران به خنده افتاد و گفت: تو نیز یک ربات معیوب هستی و وقت آن رسیده که از بین بروی.
شگفت زده به اطراف نگاهی کردم و بر روی زمین تکه شیشهای نظر من را جلب کرد. با حرکتی تند و سریع خودم را به آن تکه شیشه رساندم و دست خودم را بریدم و گفتم: مگر نمیگویید که ربات هستم؟؟؟ پس این خون چیست؟؟؟
همهی افراد داخل اتاق متعجب به من نگاه میکردند و من نیز با لبخندی پر از ترس و شادی به آنها نگاه میکردم.
یکی از ماموران گفت: به راستی تو که هستی؟ شکل ظاهرت که شبیه به رباتهای ماست، چشمانت هم همین را می گویند. یکی دیگر از مردهای حاضر در اتاق تکه پارچهای به من داد تا دستانم را ببندم. بعد از گذشت چند دقیقه مرا از اتاق خارج کردند و به سالنی بزرگ و آبی رنگ بردنم.
در طول مسیر از اتاقهایی گذر کردم که صداهای عجیبی از آنها به گوش میرسید مانند فریادهایی بلند ولی در عین حال آرام. عجیب به نر میرسد ولی انگار کسی را داشتند به قتل میرساندند. برایم لباسهایی به رنگ مشکی و تمیز آوردند و بعد لیوانی پر از مایعی سبز رنگ به دستم دادند تا بنوشم. بعد از نوشیدن حسی پر از انرژی داشتم و فکرم بسیار باز شده بود تا حدی که کوچکترین خاطراتم را نیز میتوانستم به یاد بیاورم.
همان طور که نشسته بودم صدای قدمهایی را شنیدم که به سمتم میآمد.
مردی مو بلند با نگاهی مهربان و متفاوت از دیگران را روبروی خودم دیدم که آرام صندلی را به سمت خود کشید و نشست. گفت: سلام دوست تازه از راه رسیدهی من. برای خوش آمد گویی بدی که داشتیم ازت عذر خواهی میکنم. حالت بهتر است؟ درد که نداری؟
در جواب گفتم: سلام، اولاً شما را که هیچگاه نخواهم بخشید، دوما شما که هستید؟
مرد مهربان گفت: نام من الکس است و مسئول بخش اول در طبقهی 10. قرار است در کنارت باشم و دربارهی ماشین زمانی که در بارهاش حرف زدی صحبت کنم. به من می گویی چگونه کار میکند و کجاست؟
کمی شک به سراغم آمد که چرا این شخص چنین سوالی را باید از من بپرسد.
در جواب گفتم: ماشین زمان جایش امن است. ولی سوالی دارم که باید به آن پاسخ دهید. این جا چه خبر است؟
مرد گفت: ما به دنبال رهایی از وضع کنونی زمین هستیم و ماشین زمان تو میتواند به ما کمک کند. به من بگو کجاست و چگونه کار میکند.
کمی ترسیده بودم زیرا مرد آن قدرها هم که فکر میکردم مهربان نبود. با کمی مکث پرسیدم: آن ربات بود که در اتاق روبروی من نشسته بود؟ جوابم را خیلی زود گرفتم زیرا به سرعت جواب داد بله ربات بود، رباتی خراب و به درد نخور. حال دربارهی ماشین زمانت با من صحبت کن.
عصبانی شدم و با حالتی عصبی گفتم: بس است دیگر، ماشین زمانی در کار نسیت. میخواهم از این جا بروم، راه خروج کجاست؟ من میخواهم از این ساختمان لعنتی بروم. در آن لحظه واقعاً دلم برای خانه تنگ شده بود و میخواستم هرچه سریعتر به ماشین زمانم برسم و به خانه برگردم. به همان سیارهی سبز رنگ و زیبا.
از جایم بلند شدم و به سمت در بزرگی که فکر میکردم خروج است حرکت کردم.
مرد از پشت سرم با لحنی پر از نفرت گفت: اگر جای تو بودم آن در را باز نمیکردم ولی من بدون کوچکترین تاملی در را باز کردم و با دیدن صحنهی مقابلم نفسم بند آمد. حدود 100 نفر را دیدم که با بدنهایی از هم دریده شده دراز کشیده بودند، مرده بودند.
آخرین انسانی که با سینههایی شکافته در نزدیکترین تخت به من دراز افتاده بود همان مردی بود که به عنوان ربات میشناختمش. نزدیکش شدم ناگهان چشمانش را باز کرد و گفت: فرار کن، پایان همهی ما این است، فرار کن و به گذشته باز گرد و بگو که زمین را به دست موجودات از آسمان آمده ندهند زیرا همه چیز را نابود خواهند کرد، بازگرد و همه چی را تعریف کن …
چشمانش بسته شد، برای همیشه …
چشمانم از ترس پر از اشک شده بود، رویم را برگرداندم و آن مرد به ظاهر مهربان با لبخندی زشت به من نگاه میکرد و گفت ماشین زمان را به من نشان بده تا به این روز نیفتی. در کنار تخت ظرفی پر از خون قرار داشت با حرکتی ناگهانی بلندش کردم و به سوی او پرتابش کردم و سپس با سرعتی باورنکردنی به سمت آسانسور دویدم. شانس آرودم که در باز بود و به داخل پریدم و دکمهی طبقهای که برای اولین بار وارد این ساختمان شدم را فشردم. در همان حال صدای فریاد مرد را میشنیدم که با زبانی عجیب و غریب حرفهایی میزد.
به سطح بازگشتم و با سرعت هرچه بیشتر به سمت ماشین زمانم دویدم.
از دور که دیدمش زیباترین حس دنیا را در وجودم احساس کردم، در ماشین زمان را باز کردم و به داخل پریدم. ناگهان صدای افرادی را شنیدم که فریاد زنان سوار بر وسایل نقلیهای عجیب به سمتم میآمدند. دکمه را فشردم و به سمت زمینی که میشناختم حرکت کردم.
حال که شما این داستان را میخوانید من 80 سال سن دارم و چند روز پیش مرد مهربان سوار بر سفینهای عظیم وارد جو زمین شد و به انسانها اعلان جنگ کرد. من در زمان سفر کردم و او را از نزدیک دیدم، مردی که تصور میکردم یک ربات است به من اخطار داده بود که زمین را به این موجودات تسلیم نکنید ولی کاری از دست من بر نیامد و هر لحظه ممکن است برای همیشه زمینمان را از دست بدهیم.
آیا این پایان بشریت خواهد بود؟
چه خواهد شد؟
پایان این داستان
نظرات خود را با ما در میان بگذارید.