مسافر زمان؛ نویسنده: S.M BOWES
بخوانید:
مدتی گذشت و من و پیرمرد به یکدیگر خیره شده بودیم و ناگهان محو شد. بعدها متوجه شدم که او در خیالات من جان گرفته بوده است. کمی نشستم و درباره ی شرایط کنونی سیاره زمین فکر کردم و به نتیجه ی جالبی نیز رسیدم. به احتمال زیاد بشر در حال حاضر در زیر زمین زندگی می کند و دلیل آن طوفان ها بزرگی است که بر روی سطح سیاره رخ می دهد و همینطور تششعات مضر خورشیدی که به راحتی می تواند بیماری های زیادی را متوجه انسان ها کند. من باید انسان ها را پیدا می کردم و به سوال های بی پاسخ ذهنم جواب می دادم.
بلند شدم، تکه پارچه ی بزرگی را بر روی شانه هایم انداختم و همانند جنگجویان عصر قدیم وارد دنیای بیرون شدم. تقریبا نزدیک به ظهر بود و در میان بیابانی بی آب و علف قدم می زدم. شانس آورده بودم که حس جهت یابی خوبی داشتم و به همین دلیل محل قرار گیری ماشین زمانم را گم نمی کردم. بعد از گذر کردن از چند ساختمان مخروبه و سپری کردن چندین ساعت به شهر رسیدم، شهری که هیچگاه تا به حال حتی ظاهرش را هم نمی توانستم تصور کنم. یکی از ساختمان ها نظرم را جلب کرد که در اصل یک برج بلند بود. وارد شدم و برای اولین بار حس کنجکاویم شدیدتر شد. وارد راهرویی طولانی شدم و به سمت انتهای آن حرکت کردم. به طرز شگفت انگیزی همه چیز تمیز و براق بود. ناگهان در مقابل خودم در آسانسور نقره ای رنگی را دیدم که تنها یک دکمه در سمت راست آن قرار گرفته بود. فشار دادمش و در باز شد. شاید باورتان نشود ولی یک کامیون بزرگ را می شد در این آسانسور جای داد. زمانی که وارد شدم دیدم که حدود 500 طبقه می توانم به پایین و بالا بروم و این جا بود که فهمیدم حدسم در رابطه با زندگی بشر در زیر زمین درست بوده.
برای این که زیاد پایین نروم دکمه ی طبقه ی 250 را انتخاب کردم و فشردم و تنها بعد از گذشت چند ثانیه در باز شد و به طبقه ی مورد نظرم رسیده بودم. زمانی که خارج شدم شخصی از جلوی من رد شد و با نگاهی تند و تیز مرا برانداز کرد و رفت. برایم جالب بود که لباس های قدیمی من برایش جالب به نظر نرسیده بود. لباس آن شخص هنوز هم بریم جالب است، یک دست سفید بود و تمام بدنش را پوشانده بود.
خانمی در نزدیکی یک در چرمی رنگ بزرگ در انتهای راهرو نشسته بود و خیره به کامپیوتر خود در حال مطالعه بود. به سمتش رفتم و گفتم چه کسی مسئول است؟ می خواهم با او صحبت کنم. او بدون کوچکترین حرکت و یا نگاهی به من گفت : امروز صبح در سیستم نام خود را وارد کرده ای یا نه؟ در همین حین سر خود را بالا آورد و برای اولین بار من را دید. سراسیمه تلفن را برداشت و با شخصی به آرامی صحبت کرد و سپس بعد از گذشت چند ثانیه دو مامور بلند قامت و قوی هیکل مرا از پشت گرفتند و همان خانم گفت : این هم یکی دیگر.
مرا به سمت آسانسور بردند و سپس وارد طبقه ی 350 شدیم.
در اتاق سفید رنگی را باز کردند و به من گفتند این جا منتظر باش و من هم کاری جز اطاعت از دستم بر نمی آمد. در اتاق تنها یک صندلی وجود داشت و بر روی ان نشستم. دقایقی بعد مردی وارد شد. بعد از کمی برانداز کردن من گفت : چرا امروز در سیستم نام خود را وارد نکرده ای؟
در پاسخ گفتم : من از مکانی دیگر به این جا آمده ام و باید با شما صحبت کنم. سپس مرد بدون کوچکترین معطلی گفت : حتما مشکلی برایت پیش آمده و بهتر است مهندس بخش را صدا کنم. ماموران را صدا زد و با اشاره ای به من گفت که این پیش مهندس بخش اول ببرید.
بار دیگر به همراه ماموران وارد آسانسور شدم.
به طبقه ی 380 رسیدیم و وارد یک سالن تاریک ولی پر از دستگاه های عجیب و غریب شدیم. مرا بر روی صندلی نشاندند و مهندس بخش که یک مرد عینکی بود وارد شد. رو به ماموران کرد و گفت : این که جلیقه ی مخصوص شماره دار خودش را ندارد، من چگونه اطلاعاتش را دوباره بازیابی کنم؟
این جا بود که تقریبا عصبانی شدم و گفتم : حتما مشکلی پیش آمده. من از جای دیگری آمده ام، چرا متوجه نیستید؟
مرد عینکی خنده ای کرد و گفت : اشکال ندارد اطلاعات کاملا جدید را برایت از اول برنامه ریزی می کنم، به نظر می رسد وضعیت خوبی نداری.
ماموران دست و پای من را گرفتند و مرد عینکی با یک کلاه عجیب و غریب به سمت من می آمد …