شاید بتوان گفت ترس از همان ابتدا و از زمانی که حیات بر روی کره زمین شکل گرفت، وجود داشته است. ترس در واقع یک واکنش اساسی و بسیار عمیق است که در طول تاریخ زیست شناسی تکامل یافته و برای محافظت از موجودات در برابر انواع تهدیدها کاملاً ضروری است. ترس میتواند به سادگی جمع شدن شاخکهای یک حلزون در هنگام لمس آن ساده بوده، و یا در پیچیدهترین حالت خود مانند اضطراب موجود در انسانها، نمایان شود.
صرف نظر از اینکه ما تجربه کردن حس ترس را دوست داریم یا از آن متنفر هستیم، نمیتوان انکار کرد که همه ما آن را تحسین میکنیم؛ تا حدی که حتی یک روز تعطیل کامل را هم به آن اختصاص دادهایم (روز هالووین).
با توجه به نحوه عملکرد مدارات مغزی و ابعاد روانشناسی انسان، ثابت شده که بعضی از مواد شیمیایی اصلی که در “پاسخ جنگ و گریز” مؤثرند، در سایر حالتهای احساسی مثبت مانند شادی و هیجان نیز دخیل هستند (پاسخ جنگ و گریز یک واکنش فیزیولوژیک است که جانوران در پاسخ به ادراکاتشان نسبت به موقعیتهای خطرناک، حمله، یا در اقدام برای نجات خود نشان میدهند. این واکنش اولین بار توسط والتر برادفورد کانن توصیف شد). بنابراین، این بدان معنی است که حالت انگیختگی شدیدی که ما در زمان ترسیدن تجربه میکنیم، ممکن است در واکنشهای مثبت نیز تجربه شوند. اما چه چیزی باعث تفاوت بین این دو حالت میشود؟
مطالعات روانپزشکان و عصب شناسان، نشان میدهد که عامل اصلی در چگونگی تجربه ترس به زمینه اتفاقات بستگی دارد. هنگامی که مغز “متفکر” ما بازخورد خود از یک حادثه را به مغز “عاطفی” میفرستد و ما خود از ایمنی خود اطمینان حاصل میکنیم، پس از آن حالت برانگیختگی ما به سرعت تغییر ماهیت داده و از ترس به لذت یا هیجان بدل میشود.
به عنوان مثال، اگر در روز هالووین ورود یک خانه به ظاهر خالی از سکنه و ترسناک شوید، کاملاً انتظار دارید که شخصی با چهره وحشتناک به ناگهان بیرون پریده و شما را بترساند، اما در عین حال میدانید که تهدید واقعی نیست و از همین رو به سرعت میتوانید تجربه خود را از ترس به هیجان و لذت تغییر دهید. در سمت مقابل، اگر هنگام شب در یک کوچه تاریک در حال قدم زدن باشید و یک غریبه شروع به تعقیب شما بکند، هر دو بخش احساسی و منطقی مغز شما تأیید خواهند کرد که در وضعیتی خطرناک قرار دارید و وقت فرار کردن است!
اما مغز ما چگونه این کار را انجام میدهد؟
واکنشهای مربوط به ترس از مغز شروع میشود و سپس در کل بدن گسترش مییابد تا شرایط مناسب برای دفاع یا فرار مهیا شود. واکنش طبیعی به حس ترس در ناحیهای از مغز به نام آمیگدال شروع میشود. آمیگدال مجموعهای از هستههای بادامه در لوب گیجگاهی مغز است که به شناسایی محرکهای عاطفی کمک میکند و در واقع این بخش از مغز است که تعیین میکند، یک چیز چقدر برای ما جذاب است.
به عنوان مثال، هر زمان که چهره یک انسان را که احساسی از خود بروز میدهد، مشاهده میکنیم، آمیگدال فعال میشود. این واکنش در مورد خشم و ترس نمود بیشتری دارد. محرکهای تهدید آمیز، مانند دیدن یک شکارچی، سبب بروز پاسخ ترس در ناحیه آمیگدال میشود، و این واکنش طبیعی آمیگدال نیز به نوبه خود تمام مناطقی را که برای آمادهسازی شرایط دفاع یا فرار نقش دارند، درگیر میکند. همچنین باعث آزاد شدن هورمونهای استرس و دستگاه عصبی سمپاتیک نیز میشود.
این فرایند منجر به برخی تغییرات در بدن میشود تا بتوانیم مقابله موثرتری با خطر داشته باشیم: مغز در حالت هشدار فوق العاده قرار گرفته، مردمک چشم بزرگ شده، نایژهها گشادتر شده و تنفس شتاب بیشتری میگیرد. ضربان قلب و فشار خون افزایش مییابد. جریان خون و جریان گلوکز ارسالی به عضلات اسکلتی افزایش مییابد. و در نهایت ارگانهایی که در چالش بقا تأثیر کمتری دارند، مانند سیستم گوارشی، به طور موقت تضعیف شده و کارایی خود را تا حد زیادی از دست میدهند.
یکی از بخشهای دیگر که ارتباط بسیار نزدیکی با آمیگدال دارد، هیپوکامپ است. هیپوکمپوس و قشر پیش پیشانی به مغز کمک میکنند تا تهدید درک شده را تفسیر کند. این دو بخش، عملیات پردازش اطلاعات مربوط به یک واقعه را در سطحی بالاتر انجام میدهند، که به فرد کمک میکند بداند آیا تهدید درک شده واقعی است یا خیر.
به عنوان مثال، دیدن یک شیر در حیات وحش میتواند یک واکنش ترس بسیار قوی ایجاد کند، اما واکنش ما در هنگام دیدن شیر در باغ وحش، بیشتر کنجکاوی است و حتی ممکن است با خود فکر کنیم که شیر چه حیوان دوست داشتنی و جذابی است. دلیل این مسئله این است که هیپوکمپوس و قشر پیشانی اطلاعات زمینهای مربوط به عامل تهدید را بررسی کرده و در نتیجه واکنش ترس آمیگدال مهار شده و از تبعات آن جلوگیری میشود. اساساً میتوان گفت در چنین شرایطی مدار مربوط به تفکر و منطق مغز ما به بخشهای عاطفی اطمینان میدهد که شرایط خوب است و نیازی به نگرانی نیست.
همانند سایر حیوانات، ما نیز در اغلب موارد، ترس را از تجربیات فردی خود و یا مشاهداتمان در مورد دیگران، می آموزیم. مثلاً اگر توسط یک سگ مورد حمله قرار بگیریم و یا حمله کردن سگ به افراد دیگر را مشاهده کنیم، ترس از سگ را خواهیم آموخت.
با این حال، یکی از راههای تکاملی منحصر به فرد و شگفت انگیز در زمینه یادگیری انسان، آموزش است. به این معنی که ما قادریم تنها با شنیدن کلمات گفتاری و یا خواندن یادداشتهای نوشته شده، چیزهای زیادی یاد بگیریم! بنابراین اگر خوانده و یا شنیده باشیم که سگ حیوان خطرناکی است، به محض نزدیک شدن به آن، واکنش ترس در ما ظاهر خواهد شد.
به همین شیوه، ما ایمنی را هم یاد میگیریم: اگر تجربه شخصی از نگهداری یک سگ خانگی داشته باشیم، یا افراد دیگری را ببینیم که با خیال راحت با آن سگ ارتباط برقرار میکنند و یا نشانهای بگوید که سگ حیوان بیآزاری است، در این صورت از بودن در کنار این حیوان هیچ حس ترسی نخواهیم داشت.
ترس باعث ایجاد حواسپرتی نیز میشود، که میتواند یک تجربه مثبت باشد. وقتی یک اتفاق ترسناک رخ میدهد، در آن لحظه ما در حالت هشدار فوق العاده هستیم و امکان ندارد درگیر چیزهای دیگری شویم که ممکن است در ذهن ما باشند (مثلاً مشکلات احتمالی در رابطه با کار، نگرانی در مورد امتحان مهمی که فردا داریم و …). این حواسپرتی باعث میشود که کاملاً در زمان حال بوده و تنها به عامل تهدید فکر کنیم.
علاوه بر این، زمانی که اتفاقات وحشتناک را با کسانی که با ما زندگی میکنند، تجربه میکنیم، اغلب متوجه میشویم که احساسات میتوانند به شیوهای کاملاً مثبت، از فردی به فرد دیگر سرایت کنند. در واقع، ما موجوداتی اجتماعی هستیم که قادر به یادگیری از یکدیگر هستند. بنابراین، هنگامی که شما در همان خانه خالی از سکنه مذکور (در روز هالووین) دوست خود را میبینید که ابتدا فریاد کشیده و شما را میترساند و سپس به سرعت شروع به خنده میکند، به طور اجتماعی و به صورت ناخودآگاه حالت احساسی طرف مقابل را جذب کرده و تحت تأثیر قرار خواهید گرفت. پس با فریاد او ترسیده و با خنده او شما نیز آرام خواهید شد.
در حالی که هر کدام از این عوامل (زمینهای، حواسپرتی و یادگیری اجتماعی) توان تاثیر گذاشتن بر نوع تجربه ما از ترس را دارند، یک موضوع مشترک وجود دارد که همه آنها را به هم متصل میکند، و آن حس کنترل ما است. وقتی ما قادر به تشخیص وقایع پیرامون خود و تهدیدهای واقعی از غیرواقعی بوده و تجربه ترس را به لذت تبدیل میکنیم، در نهایت به جایی خواهیم رسید که احساس میکنیم اوضاع تحت کنترل است. این نوع درک از کنترل، در مورد چگونگی تجربه و واکنش ما نسبت به ترس، بسیار حیاتی است. هنگامی که ما به شتابزدگی ابتدایی پاسخ جنگ یا گریز غلبه میکنیم، احساس رضایت به ما دست داده، از ایمنی خود اطمینان حاصل میکنیم و اعتماد به نفس بیشتری در توانایی مقابله با چیزی که در ابتدا ما را ترسانده بود، در خود خواهیم دید.
این بسیار مهم است که به یاد داشته باشیم انسانها از هم متفاوت هستند و هر کدام حس منحصر به فردی در مورد چیزهایی دارند که ما آن را ترسناک یا لذتبخش میدانیم. البته این مسئله خود یک سوال دیگر را مطرح میکند: چرا در حالی که برخی از افراد از یک موقعیت ترسناک لذت میبرند، دیگران از آن تنفر دارند؟
هر گونه عدم تعادل بین هیجان ناشی از ترس در مغز حیوانی و حس کنترل در مغز انسانی، ممکن است هیجان زیادی ایجاد کند. اگر فرد موقعیت پرخطر را بیش از حد واقعی درک کند، پاسخ ترس شدیدی که ایجاد خواهد شد، میتواند بر حس کنترل بر وضعیت غلبه کند.
این حالت ممکن است حتی برای کسانی هم که تجارب ترسناک را دوست دارند، اتفاق بیافتد: آنها ممکن است از فیلمهای فردی کروگر (نام شخصیت ساختگی و شرور اصلی فیلم کابوس در خیابان الم) لذت ببرند، اما از دیدن فیلم جنگیر وحشت کنند، زیرا آن را بسیار واقعی حس کرده و در نتیجه پاسخ ترس تعدیل شده نخواهد بود.
از طرف دیگر، اگر تجربه فرد به اندازه کافی نتواند مغز عاطفی را تحریک کند، یا اگر به نظر مغز شناختی متفکر، بیش از حد غیر واقعی برسد، چنین تجربهای می تواند خسته کننده باشد. به عنوان مثال، اگر یک متخصص زیست شناسی نتواند مغز شناختی خود را از تجزیه و تحلیل ساختار بدنی زامبیها که بسیار غیرواقعبینانه هستند، باز دارد، در این صورت نخواهد توانست مانند دیگران از تماشای سریال “مردگان متحرک” لذت ببرد.
بنابراین اگر مغز عاطفی بیش از حد وحشت زده شود و مغز شناختی هیچ کمکی نکند، یا مغز عاطفی کسل شده و مغز شناختی بیش از حد سرکوب شود، فیلمها و تجربیات ترسناک خیلی سرگرم کننده نخواهند بود.
اگر جنبههای سرگرمی را کنار بگذاریم، ترس و اضطراب در سطوح غیرطبیعی، میتواند منجر به ناراحتی و اختلال شدید شده و توانایی فرد در زمینه شاد بودن و کسب موفقیت در زندگی را بسیار محدود کند. تقریباً یک نفر از هر چهار نفر، در طول زندگی خود نوعی اختلال اضطرابی را تجربه میکند و تقریبا 8 درصد افراد اختلال استرس پس از سانحه (PTSD) را تجربه میکنند.
اختلالات اضطراب و ترس شامل انواع فوبیاها، اضطراب اجتماعی، اختلال اضطراب عمومی، اضطراب جدایی، PTSD و اختلال وسواس فکری است. این شرایط معمولاً در سنین جوانی آغاز میشود و بدون طی کردن یک روش درمانی مناسب، میتواند به شکل مزمن و ناتوان کننده درآمده و مسیر زندگی فرد را تحت تاثیر قرار دهد. البته خبر خوب این که در حال حاضر روشهای درمانی دارویی و مشاورهای مؤثری وجود دارد که میتواند این نوع اختلالات را کنترل کرده و از تبعات ناگوار آن بکاهد.
مقاله علمی و کاملا عالی، دمتون گرم اما بهتر نبود یه مثال بهتری واسه ترس بزنی، آخه سگ؟!!! مثلا میگفتی شیر پلنگ یا ادم متعصب و احمق که بالقوه از هر حیوانی خطرناکتره! شما چه دشمنی بااین فرشتهها دارید اخه؟!!! بسه دیگه دست بردارید ازین نفرت پراکنی در مورد این فرشتههای دوست داشتنی و با وفا