مسافر زمان؛ نویسنده: S.M BOWES
آلبرت انیشتین گفته بود اگر بتوان زمان و فضا را بوسیله ی نیروی جاذبه خم کرد می توان در زمان سفر کرد. من دستگاهی را ساخته ام که می تواند در محیطی از قبل آماده شده این عملیات را انجام دهد. فقط کافی است وارد دستگاه من شوید و چشمان خود را ببندید و سپس بشمارید، یک، دو، …
ناگهان خود را در آینده و یا شاید گذشته بیابید. این به شما بستگی دارد که قبل از وارد شدن به دستگاه من چه زمانی را انتخاب کرده باشید. قبل از این که بخواهم خودم را به شما معرفی کنم بهتر است به این موضوع اشاره کنم که بشر همیشه به دنبال ناشناخته ها بوده و قصد داشته تا هرچیزی که نمی داند را کشف کرده و بشناسد. به همین دلیل چندی پیش من به آینده سفر کردم و دیدم که بشر چگونه خودش را منقرض می کند …
نام من هارلن داویدسون است و اهل ویرجینای غربی هستم. شخصیتی صلح جو و آرام دارم و هیچگاه نمی توانم شاهد جنگ های خونینی باشم که بشر به سبب ذاتش آن ها را بوجود می آورد. شاید به همین دلیل ماشین زمان خودم را اختراع کردم تا برای سوال های زیادی که در ذهنم وجود دارد پاسخی بیابم.
بعد از ناکامی ها و شکست هایی که در راه ساخت ماشین زمان داشته ام در نهایت توانستم دستگاهی شگفت انگیزی را بسازم که می تواند انسان ها را در طول تاریخ به همراه خود به گذشته ببرد و اگر کسی بخواهد بوسیلهی آن به آینده سفر کند.
به یاد دارم که پاییز بود و هوا ابری، باران نم نم می بارید و بادی خنک صورتم را نوازش می کرد. به سمت انبار بزرگی که در انتهای حیات خانه قرار داشت می رفتم و تمام وجودم را هیجان فرا گرفته بود. در ذهن تصور می کردم که آیا ماشین زمانم کار خواهد کرد یا نه؟ ممکن است منفجر شود و من بمیرم؟ در حال مرور این افکار بودم که خودم را در مقابل ماشین زمان یافتم. تصمیم خودم را گرفته بودم و در را باز کردم و وارد دستگاه شدم. بر روی صندلی نشستم و محکم در را بستم. کمی ترس به سراغم آمده بود ولی به قدری هیجان زده بودم که جایی برای ترسیدن وجود نداشت. شروع کردم به فشردن دکمه های رنگی که هر کدام وظیفه ای بر عهده داشتند. اول اتفاقی رخ نداد و کمی دلسرد شدم ولی ناگهان در مقابل خود نوری را دیدم که به شدت سفید بود و از ناکجا آباد به سمت من می آمد.
نفسم در سینه حبس شده بود و این جا بود که برای اولین بار معنی ترس را کاملا درک کردم.
هر لحظه به شدت نور افزوده می شد تا جایی که تنها می توانستم اعداد و ارقام روی نمایشگر را ببینم که در حال افزایش بودند. وظیفه ی این نمایشگر این بود تا سال هایی که در حال گذر از آن ها بودم را نشان دهد. 2025، 2030، 2040 و …
سعی کردم تا دکمه ی قرمز رنگ را فشار دهم تا در یکی از همین سال ها توقف کنم و ناگهان با تکانی شدید در 12 ژانویه سال 2057 متوقف شدم. دیگر خبری از نور نبود و گویی هنوز درون دستگاه در همان انباری چوبی و بزرگ خود بودم. بعد از گذشت چند دقیقه سعی کردم از جای خودم بلند شوم تا بتوانم به بیرون از ماشین زمان بروم. حس عجیبی داشتم. از طرفی به این فکر می کردم که آیا موفق به سفر در زمان شده ام و از طرفی نگران بودم که در صورت موفقیت آمیز بودن در حال حاضر کجا هستم.
در ماشین را باز کردم و وارد فضایی آکنده از دود و غبار شدم. چه بر سر خانه و انباری دوست داشتنی من آمده بود؟ چرا خبری از درختچه های سبز رنگ و شاداب من نبود؟
در دور دست ها می توانستم اتومبیل هایی را ببینم که در آسمان پرواز می کردند و با سرعت زیادی به راه خود ادامه می دادند. بادی شدید وزید و با کنار رفتن دود و گرد غبار خودم را در میان بیابانی بی آب و علف یافتم. خورشید بسیار تند تر از همیشه می تابید و هوا بسیار گرم بود.
حس کنجکاوی باعث شد تا تصمیم بگیرم کمی در اطراف پرسه بزنم. به همین دلیل با کمی شاخ و برگ ماشین زمانم را پنهان کردم. در فاصله ی تقریبا 1 کیلومتری می توانستم چند خانه ی قدیمی را ببینم. تصمیم گرفتم تا سری به خانه ها بزنم شاید خانه ی دوستانم باشند و یا همسایه ها.
در همین حین که به سمت خانه ها در حرکت بودم حسی به من می گفت که تنها نیستم و شخصی مرا زیر نظر دارد. قدم هایم را تند تر کردم و بعد از چند دقیقه به خانه ها رسیدم. حزن و اندوه به سراغم آمد زیرا در میان خانه ها خانه ی خودم را یافتم که گویی در تاریخ محو شده است. به راستی چه بر سر خانواده ام آمده؟ کجا هستند؟ در خانه را باز کردم و وارد دنیایی تاریک دیگری شدم. از سوراخ بزرگی که در سقف بود نور خورشید راهی به داخل پیدا کرده بود و با کمی تلاش می شد محیط را دید. همه چیز عوض شده بود و دلگیرترین صحنه ای که دیدم عکس های خانوادگیم بود که بر روی زمین پرت شده بودند. در عکس ها من در کنار دو دختر و همسرم بسیار شاداب بودم. ناگهان صدای برخورد جسمی به دیوار مرا از جا پراند.
برگشتم و موجودی سیاه رنگ و خمیده ای را دیدم که به سمت من حرکت می کرد و زیر لب حرفی میزد. کمی که جلوتر آمد مشخص شد که پیر مردی است با موهایی سفید و بلند که به دلیل کهولت سن کمرش خم شده بود. در فاصله ی چند متری از من ایستاد و به چشمان من خیره شد.
چهره اش برایم آشنا بود ولی نمی توانستم تشخیص بدهم که او کیست.
ناگهان سخنی بر لب آورد و گفت : تو من هستی و من تو.